شعر جدید
نویسنده: محمد(چهارشنبه 87/6/27 ساعت 12:4 عصر)
من می دانم شبی عمرم به پایان می رسد
نوبت خاموشی من سهل و آسان می رسد
من که می دانم که تا سرگرم بزم و مستی ام
مرگ ویرانگر چه بی رحم و شتابان می رسد
پس چرا عاشق نباشم!؟
تورا من چشم در راهم ، شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
تورا من چشم در راهم
شباهنگام ، در آن دم که برجا دره ها چون مرده ماران خفته اند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم
تورا من چشم در راهم.....
دیگه داره اعصابم خورد میشه از بس که نظر ندادید
لطفا هرکس از شما عزیزان که از این وبلاگ دیدن می فرماید نظر یادش
لیست کل یادداشت های این وبلاگ